خروس بسیار زیبایی در یک جنگل دور زندگی میکرد، او بال و پری بهرنگ طلا داشت و تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان توجه همگان را به خود جلب میکرد، خلاصه خروس آن قدر زیبا بود...
میگویند یک روز زنی که شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را روی سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر میبرد. در راه با خودش فکر کرد که ماست را میفروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم.
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد. سه دزد که آوازهی این کاروانسرا را شنیده بودند...
روزی مریضی برای نشان دادن مریضی خود به مطب پزشک فوقمتخصص مراجعه کرد. منشی پزشک به او گفت: شما وقت قبلی نگرفتهاید و کارتخوان هم نداریم. مریض گفت: کار من بسیار کوتاه است.
روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد! همهی مردم جمع شدند و شیطان وسایلی از قبیل: غرور، خودبینی، شهوت، مالاندوزی، خشم...
چرچیل سیاستمدار بزرگ در کتاب خاطرات خود مینویسد: زمانی که پسر بچهای یازده ساله بودم، روزی سه نفر از بچههای قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند.
روزی روزگاری، کاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر کاروانی که بهقصد تجارت عازم سرزمینی میشد مسافرانش چند شتر و اسب کرایه میکردند و کالایی که قصد فروش آن را داشتند...
هرگاه کسی به دروغ و بهمنظور دستیابی به هدف خاصی وانمود به گریه کند، میگویند اشک تمساح میریزد. این عبارت برگرفته از یک باور قدیمی است که تمساحها هنگام خوردن طعمهی خود اشک میریزند.
خانوادهای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گلهی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسهای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری که همان نزدیکیها...
در روزگار قدیم، جز چارپایان وسیلهای برای سفر کردن وجود نداشت و راهها پر از خطر بود. مردم بهصورت کاروان به سفر میرفتند تا بتوانند با راهزن ها مقابله کنند. یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند...