داستان کوتاه بازرگان و موش آهن خور

داستان کوتاه بازرگان و موش آهن خور
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای این‌که در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه‌ی خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرد در نقاشی

داستان کوتاه مرد در نقاشی
یک زن هنرمند آماتور که اهل انگلستان است ۲ ماه قبل از آشنا شدن با مرد رویاهایش در یک سایت همسریابی، تصویری از او را به تصویر کشید که پس از دیدن آن مرد از شبیه بودن او به نقاشی‌اش بسیار شوکه شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دلارهای ریخته شده در خیابان

داستان کوتاه دلارهای ریخته شده در خیابان
مدتی قبل برای تبدیل پنج هزار دلار امانتی یکی از اقوام به‌طرف بانک می‌رفتم. پاکت محتوی دلارها را در داخل یک پوشه گذاشته بودم و متاسفانه بر اثر بی‌دقتی آن را برعکس به‌دست گرفته بودم!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است

داستان کوتاه زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است
در زمان قدیم مرد هیزم‌شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می‌کرد. مرد هیزم‌شکن هر روز تبرش را برمی‌داشت و به جنگل می‌رفت و هیزم جمع می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بز اخفش

داستان کوتاه بز اخفش
کسانی که در موضوعی تصدیق بلاتصور کنند و ندانسته و درنیافته سر را به علامت تصدیق و تایید تکان دهند، این‌گونه افراد را به بز اخفش تشبیه و تمثیل می‌کنند. باید دید اخفش کیست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خیال خام پسر شیشه فروش

داستان کوتاه خیال خام پسر شیشه فروش
در شهری مرد فقیری زندگی می‌کرد. وقتی از دنیا رفت به پسرش کمی پول به ارث رسید. پسر تصمیم گرفت که با همین پول اندک شغلی برای خودش دست‌وپا کند. او با این پول تعدادی شیشه خرید و آن را درون سینی گذاشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خر ما از کرگی دم نداشت

داستان کوتاه خر ما از کرگی دم نداشت
قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود، بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ناصرالدین شاه و مرد ذغال‌فروش

داستان کوتاه ناصرالدین شاه و مرد ذغال‌فروش
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه‌ی سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاک ذغال‌ها بود.
دنباله‌ی نوشته