روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که رانندهی موتورسیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
سالها پیش مدتی را در جایی بیابانگونه بهسر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطهی بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن...
یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دستنویس آورد، کتابی که بسیار گرونقیمت بود و باارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من از تعجب شاخ درآورده بودم.
دربارهی ماشین مشدی ممدلی روایتهای شنیدنی بسیاری نقل شده است که شاید همهی آنها واقعیت نداشته باشد. مرحوم مشهدی محمدعلی از درشکچهچیهای تهران قدیم بود که بهخاطر شغلش همه او را میشناختند.
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب، همسر پیرمرد از او خواست تا شانهای برای او بخرد تا موهایش را سروسامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزنآمیز به همسرش کرد و گفت: نمیتوانم بخرم.
من و همسرم از هم خسته شدیم. دیگر احساسی بینمان نیست. تقریبا هیچ حرفی با هم نمیزنیم. سرد و بیروح و شاید جدا شویم. چندی پیش یک پیامک ناشناس و پراحساس برایش دادم.
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما (ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان میرود و در یکی از این مسافرتها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانهی کرمان میکند.
در جریان جنگ دوم ایران و روس، هنگامی که قوای روسیه وارد تبریز شدند، فرماندهان قشون روس تصمیم گرفتند به سوی میانه پیشروی و تمام منطقهی آذربایجان را به تصرف خود درآورند.
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیلهی گوساله بکش عجله دارم.
مردی به دربار خان زند میرود و با ناله و فریاد میخواهد تا کریم خان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش میشوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را میشنود و میپرسد ماجرا چیست؟