الان ۶ ماهه مدرک دکترا رو گرفتم با معدل ۱۷ از دانشگاه تهران. بههرحال ۶ ماهه دنبال کار میگردم. روزهایی بوده که سه تا مصاحبه کاری داشتم. اتفاقا دیروز برای شغل رانندگی تاکسی باید مصاحبه میشدم.
چشم بسته دو کیلو سیب خریدم و گاز دادم تا خانه و انداختم توی سینک ظرفشویی و غسل کرونا دادم و ریختم توی سبد. ده تا سیب بودند. همانجا فهمیدم که سه تای آنها نیمهکپکزدهاند و از زردی رسیدهاند به قهوهای.
ایرباس ۳۸۰ در حال عبور از اقیانوس اطلس بود. این هواپیما بهطور مداوم با سرعت ۸۰۰ کیلومتر در ساعت در ۳۰۰۰۰ پا پرواز میکرد تا آنکه ناگهان یک جت یورو فایتر با Tempo Mach 2 ظاهر شد!!
دو سارق وارد یک ویلا شدند و پس از جستجو، گاوصندوق را پیدا کردند. بنابراین دزد بزرگ آن را با تجربهی خود بدون نیاز به هیچ شکستگی باز کرد. گاوصندوق پُر از پول بود. دزد پول را بیرون آورد.
بچه که بودم توالتمون تو زیرزمین بود. شب که دستشوییم میگرفت میترسیدم تنهایی برم، واسه همین خواهرم که ازم بزرگتر بود همرام میفرستادن. دم پلهی زیرزمین که میرسیدیم، اون میترسید برق زیرزمین رو روشن کنه.
مردی همسرش بهشدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک داروی بسیار گرانقیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را میفروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد.
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای «ننهنخودی» بود. ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود.
جیمز بهخاطر سردردی که بیست سال زندگیش رو سیاه کرده بود به سراغ دکتر جدیدی که از مهارتش تعریف زیادی شنیده بود رفت. بعد از معاینه و آزمایشهای متعدد، دکتر اون رو به مطب فراخوند.
شبانگاه دزدی وارد خانهی پیرزنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه. پیرزن که بیدار بود صدایش کرد و گفت: ننه نشان میده شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی میکنی. آن وسایل سنگین رو ول کن.
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.