داستان کوتاه روستایی فقیر و ملای ده

داستان کوتاه روستایی فقیر و ملای ده
روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد ملای ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده‌ام. از روی زن و بچه‌هایم خجالت می‌کشم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فرایند پیری

داستان کوتاه فرایند پیری
چند دوست قديمی که همگی ۴۰ سال سن داشتند می‌خواستند باهم قرار بگذارند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام باهم توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مخترع کم توقع شطرنج

داستان کوتاه مخترع کم توقع شطرنج
در افسانه‌ها آمده است که مخترع شطرنج، بازی اختراعی خود را نزد حاکم منطقه برد و حاکم اختراع هوشمندانه‌ی وی را بسیار پسندید، تا آن حد که به او اجازه داد تا هر چه به‌عنوان پاداش می‌خواهد، طلب کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه رضاشاه و نابینای مادرزاد

داستان کوتاه رضاشاه و نابینای مادرزاد
روزی رضاشاه و هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به‌سوی جنوب بود که سر راه از یزد رد می‌شود و می‌بیند که مردم زیادی در آن‌جا گرد هم جمع شده‌اند. رضاشاه به جلو می‌رود و از حاضرین می‌پرسد که چه خبر شده؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مصاحبه‌ی استخدامی

داستان کوتاه مصاحبه‌ی استخدامی
مصاحبه کننده: در هواپیمایی ۵۰۰ عدد آجر داریم، ۱ عدد آن‌ها را از هواپیما به بیرون پرتاب می‌کنیم. الان چند عدد آجر داریم؟ متقاضی: ۴۹۹ عدد! مصاحبه کننده: سه مرحله‌ی قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تفاوت میان دانستن و توانستن

داستان کوتاه تفاوت میان دانستن و توانستن
وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد. درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای، هیچ کار مهمی نیست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فقط سرد بود

داستان کوتاه فقط سرد بود
داشتم برگه‌های دانشجوهامو صحیح می‌کردم. یکی از برگه‌های خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال‌ها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده، نه مامانم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سه پند آموزنده از شیخ بهایی

داستان کوتاه سه پند آموزنده از شیخ بهایی
روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار می‌روند. در بین راه، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یا شیخ! نقل، داستان، یا پندی بگویید که این فرماندهانی که با ما آمده‌اند درسی گیرند!
دنباله‌ی نوشته