بعد از مقاومت محمدکریم در مقابل فرانسویها در مصر و شکست او، قرار براعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت: سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای وطنش مبارزه میکرد.
عارفی چهل شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند. تمام روزها روزه بود و در حال اعتکاف. از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او...
روزی امتحان جامعهشناسی ملل داشتیم. استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که ۱۰ سوال از تاریخ کشورها خواهد داد. دکتر بنیاحمد فقط یک سوال داد و رفت: مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران دربارهی ناشنواییاش چیزی بگوید و برای آنکه بیمار هم نفهمد او صدایی را نمیشنود، باید از پیش پرسشهای خود را طراحی کند.
لئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشتهی اوست: در میزگردى که دربارهی «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایی لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى و البته کمى بدجنسى از او پرسیدم...
روزی دم یک روباه در حادثهای قطع شد. روباههای گروه پرسیدند دمت چه شد؟ چون روباهها از نسلی مکار هستند، گفت: خودم قطعاش کردم. گفتند: چرا؟ این که بسیار بد است و...
روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و بهقول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هر چند وقت یکبار با یکدیگر معامله میکردند.
شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی میگذشت. نزدیک دروازهی یک شهر با ردیفی از فروشندگان دورهگرد روبهرو شد که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه میفروختند.
باغبان گوشهی حیاط مدرسه نشسته و به نقطهای خیره شده بود. آنقدر غمگین بود که شیوانا را که از مقابلش میگذشت ندید و حتی صدایش را که به او سلام کرد نشنید. شیوانا که کمتر باغبان را اینگونه غمگین دیده بود...
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد. سه دزد که آوازهی این کاروانسرا را شنیده بودند...