در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن، رئیس قطار در کوپهی ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دودهزده، پیرمرد یک چشمی را به تو کشید. همه همصدا گفتند: «خیلی پیر است!» و نیشخندی زدند.
جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
یکی از کانالهای خارجی یک برنامهی مستند حیات وحش را پخش میکرد. یک گروه محقق یک سری لاشهی مرغ را داخل یک توری گذاشته بودند و چند گودال به فاصلههای ۱۰-۲۰ متر از هم حفر کرده بودند.
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید...
سینوهه شبی را به مستی کنار نیل به خواب میرود و صبح روز بعد یکی از بردههای مصر که گوشها و بینیاش را به نشانهی بردگی بریده بودند، بالای سر خودش میبیند. در ابتدا میترسد...
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهماننواز بود و شغلش آبفروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ساسانی با لباسی مبدل به در خانهی این مرد میرود.
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد. ماریا... ماریا... و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود.
روزی صلاحالدین ایوبی فرماندهی مسلمانان در جنگهای صلیبی، بهخاطر کمبود بودجهی نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامهی جنگهایش بگیرد.
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش، میروم یک روزنامه بخرم. پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار بهطور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد میکرد و به بچههایش میرسید.