این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید...
سینوهه شبی را به مستی کنار نیل به خواب میرود و صبح روز بعد یکی از بردههای مصر که گوشها و بینیاش را به نشانهی بردگی بریده بودند، بالای سر خودش میبیند. در ابتدا میترسد...
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهماننواز بود و شغلش آبفروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ساسانی با لباسی مبدل به در خانهی این مرد میرود.
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد. ماریا... ماریا... و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود.
روزی صلاحالدین ایوبی فرماندهی مسلمانان در جنگهای صلیبی، بهخاطر کمبود بودجهی نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامهی جنگهایش بگیرد.
فردی مسلمان همسایهای کافر داشت. هر روز و هر شب با صدای بلند همسایهی کافر رو لعن و نفرین میکرد: خدایا! جان این همسایهی کافر من را بگیر، مرگش را نزدیک کن.
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار بهطور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد میکرد و به بچههایش میرسید.
روزی، گوسالهای باید از جنگل بکری میگذشت تا به چراگاهش برسد، گوسالهی بیفکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد! روز بعد، سگی که از آنجا میگذشت...
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمیکنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامهی فقیرانهای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم.
در یکی از شهرهای ایتالیا جوانی بود به نام آلفردو. آلفردو دکهی کوچکی داشت که در آن عرق سگی میفروخت. او هر بطری عرق سگی را به قیمت دو لیره میفروخت. هزینهی تولید عرق سگی چیزی حدود ۱/۸ لیره بود.