مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
به همسرم گفتم: همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی! او گفت: علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.
دانشجویى که سال آخر دانشکدهی خود را مىگذراند بهخاطر پروژهاى که انجام داده بود جایزهی اول را گرفت. او در پروژهی خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستى مبنى بر کنترل...
تو پارک نشسته بودم. داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک میکردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: عمو یه آدامس میخری؟ گفتم: همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم، الان دوستم میاد میخرم.
نقاشی جوان که تازه دورهی آموزش نقاشی خود را زیر نظر یک نقاش بزرگ تمام کرده بود، تصمیم گرفت خود را ارزیابی کند. برای این کار، سه روز وقت گذاشت و یک منظرهی بسیار زیبا را روی بوم نقاشی خلق کرد.
هشت سالم بود. یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونهی تولید بیسکوییت. ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون...
روزی مردی داخل چالهای افتاد و بسیار دردش آمد. شیخی او را دید و گفت: حتما گناهی انجام دادهای. یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت. یک روزنامهنگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.
کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیهای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را میکشد. برگشت دید که پسری کوچک است.
شیطان نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکردهای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذراندهاند. شیطان گفت: خود را بازنشسته کردهام، پیش از موعد.
در جنگ جهانی اول یکی از سربازان به محض اینکه دید دوست صمیمیاش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.