در روزگارانی نه چندان دور، مردی زندگی میکرد که برای امرار معاش و گذران زندگی و خرج خود و زن و فرزندانش بسیار قرض کرده بود و به همین جهت به افراد زیادی بدهکار بود.
روزی یک دزد میخواست که به خانهی یک فرد ثروتمند دستبرد بزند و تمام اموال او را بدزدد. او در فکرش نقشهها میکشید و حیلهها بهکار میبرد و با نیرنگها و حقهها میخواست تا به مراد دل خویش برسد.
در مملکت هند تاجری بود که او را خواجه خداداد نام بود و او را دولت (دارایی) فراوان بود و زن نداشت. هر چه او را تکلیف زن مینمودند، قبول نمیکرد. روزی پیرزالی نزد او آمد و گفت: ای خواجه چرا تو زن نمیگیری؟
در روزگاران گذشته در یکی از شهرها چند نفر شکارچی به شکار کردن حیوانات جنگلی و صحرایی مشغول بودند و بدین طریق روزگار خود را میگذراندند. آنها بعضی از حیوانات را بهخاطر گوشتشان صید میکردند.
مرد شکارچیای هر روز در جاهای مختلفی از جنگل و کوهستان که میدانست پرندگان برای خوردن دانه و غذا جمع میشوند، دامی پهن میکرد. وقتی پرندگان در دامی که او پهن کرده بود، اسیر میشدند...
روزی مردی از بیابانی در حال عبور بود که دید ماری درون آتشی در حال سوختن است. چوبدستیاش را به درون آتش برد و مار را نجات داد. مار که داشت از چوبدستی بالا میرفت...
یکی بود، یکی نبود. در برکهای که بسیار زیبا و با صفا بود قورباغهای لانه داشت و در نزدیکی آن، ماری زندگی میکرد. در زمان تخمگذاری قورباغه، و زمانی که تخمهایش به بچه تبدیل میشد...
در زمانهای بسیار قدیم در یکی از جنگلهای بزرگ، موشی زندگی میکرد که بسیار دانا و باهوش بود. این موش در مواقع ضروری با آگاهی و دانایی بسیار مشکلاتش را رفع میکرد و اگر دیگران نیز مشکلی داشتند...
آوردهاند که در زمانهای دور در جنگلی که بسیار پر درخت و پر میوه و سبز بود، صیادی هر چند وقت یکبار برای گسترانیدن دام و گرفتن حیوانات مورد نظرش به آنجا میآمد. در یکی از همین روزها...
در شهر دمشق پارسا مردی بود و کفشگری کردی. آنچه دسترنج خود بودی، جمع کردی. چون استطاعت شد، قصد حج کرد که بدان دسترنج خود به حج رود. شبی پسر خود را به خانهی همسایه فرستاد.