در غرب میدان «واشینگتن اسکویر» در نیویورک، محلهیی هست که کوچههای باریک و پیچاپیچ آن بهطرز عجیبی همدیگر را قطع میکنند و هر تازهواردی را گیج و سرگردان میسازد.
گامهای سنگین و آهستهی پاسبان در خیابان، شب طنینانداز بود. اگرچه هنوز خیلی دیر هنگام نبود و تا انتهای شب ده دقیقهای باقی بود، اما تقریبا احدی در خیابان دیده نمیشد. بادی آواره و سرد...
بهلول شبی در خانهاش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود که قاصدی از راه رسید. قاصد پیام قاضی را به او آورده بود. قاضی میخواست بهلول آن شب شام، مهمانش باشد.
حکایت میکنند که شغالی در کنار باغی لانهای داشت و هر روز از سوراخ باغی که مجاور به لانهاش بود، وارد آن میشد و از میوههای باغ سیر میخورد، ضمن اینکه مقدار زیادی از آن میوهها را هم ضایع میکرد.
در زمانهای گذشته و دور گروه زیادی از میمونها که تعدادشان از هزاران تن هم بیشتر بود در کوههای مجاور شهر بزرگی زندگی میکردند و رئیس ایشان میمون پیری بود که در طول عمر خود...
در روزگاران گذشته پادشاهی بود که علاقهی بسیار زیادی به شکار داشت و هر وقت فراغتی بهدست میآورد با همراهی بعضی از نزدیکان و دوستان خود برای شکار و سیر و سیاحت به صحرا میرفت.
در زمان حضرت موسی شخصی بود که بسیار زیادهخواه بود و دوست داشت هر آنچه که ندارد را بهدست آورد و آنچه را که نمیداند، بداند و آنچه را که نمیتواند انجام دهد. این شخص که مردی ثروتمند بود...
در زمانهای قدیم، در شهری از شهرهای کشورمان ایران، یکی نفر معرکه گرفته بود و از دزدیهای عجیب صحبت میکرد و از تردستیها و عجایب کار دزدان سخن میگفت تا اینکه به یک خیاط رسید.
حکایت میکنند که در زمانهای قدیم، تعدادی از بوزینگان در کوهی مسکن گزیده بودند و در آنجا امرار معاش میکردند تا اینکه زمستان آمد و آنها همگی روزها را سپری میکردند ولی شبهای آنجا بسیار سرد بود.
چنین حکایت کردهاند که روزی در شهری بزرگ که در آن طراران و عیاران بسیار زندگی میکردند، مردی روزگار سپری میکرد که بسیار ساده و بخشنده بود. یک روز این مرد برای رفتن به حمام...