داستان کوتاه رفتن پیرزن به آمریکا

داستان کوتاه رفتن پیرزن به آمریکا
پیرزن ایرانی از ایران میاد آمریکا پیش پسرش و تصمیم می‌گیره شهروند آمریکایی بشه. اما اون‌جا می‌گن برای این‌که شهروند این‌جا بشی، باید به پنج سوال جواب بدهی و اگر بتونی به چهار تاش پاسخ صحیح بدی...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نعل وارونه زدن

داستان کوتاه نعل وارونه زدن
روزی روزگاری، دزدی طماع که تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم اموراتش را گذرانده بود، تصمیم گرفت یک دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانه‌ی حاکم دستبرد بزند. او که سال‌ها در کار دزدی تجربه داشت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن
یک روز گرم و تابستانی ملانصرالدین در حال استراحت بود و لم داده بود که تق تق در خانه به صدا درآمد. ملا خیلی خسته بود و اصلا نمی‌خواست بلند شود و در را باز کند. پس با بی‌میلی بلند شد و به سمت در رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خواستگاری دختر ملانصرالدین

داستان کوتاه خواستگاری دختر ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین گاوی لاغر داشت که می‌خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: این گاو لاغر به درد ما نمی‌خورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زمستان را نمی‌بینم

داستان کوتاه زمستان را نمی‌بینم
داشتم از گرما می‌مردم. به راننده گفتم دارم از گرما می‌میرم. راننده كه پیر بود گفت: این گرما كسی رو نمی‌كشه. گفتم: جالبه‌ها، الان داریم از گرما كباب می‌شیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز می‌زنیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تقسیم عمر آفریدگان و حرص انسان

داستان کوتاه تقسیم عمر آفریدگان و حرص انسان
تنها چند روز از آفرینش دنیا می‌گذشت و خداوند برای هر کدام از مخلوقاتش طول عمر تعیین می‌کرد. الاغ آمد و پرسید: عمر من چقدر است؟ خداوند جواب داد: ۳۰ سال به تو عمر دادم که در خدمت اشرف مخلوقات آدم باشی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه کور می‌کند، نه شفا می‌دهد

داستان کوتاه نه کور می‌کند، نه شفا می‌دهد
روزی قصابی چشمش درد می‌کرد و حسابی سرخ شده بود، به‌طوری که به‌خوبی اطرافش را نمی‌دید، برای همین مغازه‌اش را بست و یک‌راست به مطب حکیم‌باشی رفت. حکیم‌باشی از دوستان قدیم قصاب بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه نر نر است، نه ماده ماده

داستان کوتاه نه نر نر است، نه ماده ماده
در زمان‌های قدیم خسروپرویز بر ایران حکومت می‌کرد. یک روز که خسروپرویز در قصر به‌همراه همسرش بازی فرزندانش را نگاه می‌کرد و لذت می‌برد، یکی از نگهبانان قصر وارد شد و گفت: ماهیگیری آمده...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آهو و موش و عقاب

داستان کوتاه آهو و موش و عقاب
آورده‌اند که در زمان‌های دور در جنگلی که بسیار پر درخت و پر میوه و سبز بود، صیادی هر چند وقت یک‌بار برای گسترانیدن دام و گرفتن حیوانات مورد نظرش به آن‌جا می‌آمد. در یکی از همین روزها...
دنباله‌ی نوشته