زن جوانی در راه خانهی معشوق خود بود. از شدت شادی دیدار معشوق، متوجه مرد روحانی نشد که در حال دعا کردن بود. مرد روحانی از این توهین بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت هنگام بازگشت زن، با او صحبت کند.
روزی کشور انگلستان اقدام به واردات قورباغه میکند و یک شرکت جهان سومی هم هزار عدد قورباغه به آن کشور میفرستد. در فرودگاه نمایندهی شرکت انگلیسی مشاهده میکند که درب جعبهی حاوی قورباغهها باز است.
آنتونی رابینز در مورد اهمیت تمرکز، خاطرهی زیبایی را بیان میکند که با هم آن را میخوانیم: من یکبار در کلاس مربوط به مسابقات اتومبیلرانی شرکت کردم. اولین اصل اساسی که در آنجا به من یاد دادند...
اگر عمر دوباره داشتم، میکوشیدم اشتباهات بیشتری مرتکب شوم. همه چیز را آسان میگرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابلهتر میشدم. فقط شماری اندک از رویدادهای جهان را جدی میگرفتم.
در گذشته جوانی جویای نام زندگی میکرد. جوان که بسیار دوست میداشت نام و آوازهاش همهجا بپیچد و همه او را بشناسند، در هر جا که میدید عدهای گرد هم آمدهاند و سخن میگویند بیتعارف داخل جمع میرفت...
بزرگی در بستر بیماری، خود را در آستانهی مرگ دید. بنابراین از فرزندان و مریدان خود خواست که در شهر، از کوچک و بزرگ برای او حلالیت بگیرند و کسی را از قلم نیاندازند تا با خاطری آسودهتر رهسپار سرای باقی شود.
کلاس چهارم بودم. اون موقع رشت زندگی میکردیم. شاید حدود ۳۶ سال پیش فکر میکنم، سال ۵۶ بود. یه روز سرد زمستانی داشتیم از مدرسه با دوستم جعفرپور برمیگشتیم که برف شدید و تندوتیزی میاومد.
در روزگاران دور چندین پرسش ذهن پادشاهی را به خود مشغول کرده بود. اینکه اگر میدانست چه وقت برای شروع کاری مناسب است، به چه کسی باید بیشتر توجه کند و از چه کسانی باید دوری گزیند و...
پسرکی به رئیس صومعه گفت: دلم میخواهد راهب بشوم، اما در زندگی هیچ چیز یاد نگرفتهام. پدرم فقط به من شطرنج یاد داده است که هیچ تاثیری در روشنایی باطن من ندارد. بعضی میگویند این بازیها گناه است.
آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود و رئیسجمهور آمریکا شد. طبعا همهی اشرافزادگان سخت برآشفتند و آزرده و خشمگین شدند، و تصادفی نبود که به زودی آبراهام مورد سوء قصد قرار گرفت.