در اواخر سلطنت شاه تهماسب دوم هنگامی که نادر مشغول جنگ در صفحات شرق ایران بود، شاه تهماسب جهت نمایش جنگاوریش به عثمانی حمله کرده و شکست سنگینی خورد و در یک عهدنامهی ننگین...
در یکی از مدارس دورافتادهی یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه، معلم جایگزینی بهجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانشآموزی کرد.
یکی بود، یکی نبود. تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود. پنبههای کشاورزان را میخرید و انبار میکرد. بعد، آنها را بستهبندی میکرد و به شهرهای دیگر میبرد و میفروخت.
هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازهی محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ...
عقاب داشت از گرسنگی میمرد و نفسهای آخرش را میکشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشهی گندیدهی آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخهی درختی به آنها خیره شده بود.
عقابی در بلندای قلهی رفیعی لانه داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود، اما نمیخواست بمیرد. به یاد آورد که پدرش از پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله، کلاغی لانه دارد.
گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانهی خود میرفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت: صد اشرفی میدهم که مرا خلاص کنی. روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود.
محمدابراهیم خان معمارباشی ملقب به وزیرنظام که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایبالسلطنه (وزیر جنگ ناصرالدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت.
مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، بهجای اینکه از جادهی اصلی بیاد، یاد باباش میفته که میگفت: جادهی قدیمی باصفاتره و از وسط جنگل رد میشه! خودش اینطوری تعریف میکنه که:...
در زمان ناصرالدین شاه قاجار پیرمردی اهل حنیفقان، کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را میگذراند. پیرمرد یک گاو، ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت.