داستان کوتاه از آسمان افتاده

داستان کوتاه از آسمان افتاده
محمدابراهیم خان معمارباشی ملقب به وزیرنظام که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب‌السلطنه (وزیر جنگ ناصرالدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه جاده‌ی قدیمی ترسناک جنگل

داستان کوتاه جاده‌ی قدیمی ترسناک جنگل
مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، به‌جای این‌که از جاده‌ی اصلی بیاد، یاد باباش میفته که می‌گفت: جاده‌ی قدیمی باصفاتره و از وسط جنگل رد می‌شه! خودش این‌طوری تعریف می‌کنه که:...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خرش از پل گذشت

داستان کوتاه خرش از پل گذشت
در زمان ناصرالدین شاه قاجار پیرمردی اهل حنیفقان، کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند. پیرمرد یک گاو، ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک حکم سواد هم برای او بنویس

داستان کوتاه یک حکم سواد هم برای او بنویس
وقتی کریم‌خان در کوه‌های غرب در جنگ با آزادخان از ناحیه‌ی پا مجروح شد، خود را به اشترینان رساند و به خانه‌ای پناه برد. صاحب خانه ملامحمدجعفر نامی بود و خواست او را براند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قدر فرصت‌ها را بدانیم

داستان کوتاه قدر فرصت‌ها را بدانیم
شخصی گرسنه بود. برای او کلم آوردند! اولین بار بود که کلم را می‌دید. پس با خود گفت: «حتما میوه‌ای درون این برگ‌ها است.» اولین برگش‌ را کند تا به میوه برسد. اما زیرش به برگ دیگری رسید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چغندر تا پیاز شکر خدا

داستان کوتاه چغندر تا پیاز شکر خدا
می‌گویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی می‌کرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می‌خواهم هدیه‌ای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایسته‌ی شان و مقام خودش به من ببخشد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه در مثل جای مناقشه نیست

داستان کوتاه در مثل جای مناقشه نیست
از بچگی شعرها و ضرب‌المثل‌ها رو جابه‌جا می‌گفتم، یا در جای نامناسبی استفاده نمی‌کردم. یه بار معلم کلاس دوم راهنمایی، حمید عباسی رو آورد پای تخته و اون هم مسئله‌ای که من نمی‌تونستم حلش کنم...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد

داستان کوتاه کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد
می‌گویند یک بازرگان شاگردی داشت که مثلا وقتی به او می‌گفت: سماور را روشن کن! او پس از لحظاتی برمی‌گشت و می‌گفت: روشن کردم. حالا چه کنم؟ بازرگان می‌گفت: خب، آیا آب ریختی داخل سماور؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سوار بر ترس و جهل مردم

داستان کوتاه سوار بر ترس و جهل مردم
در پنجمین سالی که به به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت.
دنباله‌ی نوشته