داستان کوتاه آمیتاب باچان و همسفر میلیاردرش

داستان کوتاه آمیتاب باچان و همسفر میلیاردرش
آمیتاب باچان (بازیگر هندی بالیوود) می‌گوید: در اوج حرفه‌ام یک‌بار با طیاره سفر می‌کردم. مسافر پهلویم آقای سالخورده‌ای بود که دریشی ساده پوشیده بود. به‌نظر می‌رسید از طبقه‌ی متوسط و تحصیل‌کرده است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه معلم بخشنده و دانش آموز فقیر

داستان کوتاه معلم بخشنده و دانش آموز فقیر
بهرام گرامی، معروف به بهرام قصاب، میلیاردر ایرانی است که بزرگترین کوره‌ی آجرپزی خصوصی در منطقه‌ی تمبی مسجد سلیمان را با‌ بیش از دویست هزار سفال و آجر، وقف خیریه کرده است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دو بازرگان و نیم دینار

داستان کوتاه دو بازرگان و نیم دینار
روزی دو بازرگان به حساب معامله‌های‌شان می‌رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت: اشتباه می‌کنی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تغاری بشکند ماستی بریزد

داستان کوتاه تغاری بشکند ماستی بریزد
در گذشته‌های دور دختر جوانی عاشق و دلباخته‌ی مرد جوانی می‌شود. دختر هر روز ظرف (تغار) ماستی را روی سرش گذاشته و برای فروش به بازار می‌بُرد و از دور نیز معشوق خویش را می‌دید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آهسته که آسمان نداند

داستان کوتاه آهسته که آسمان نداند
پیرمرد تنهایی در کنار رودخانه زندگی می‌کرد که تمام کارهای خانه، از شستن ظرف و لباس تا پختن غذا بر عهده‌ی خودش بود. یک روز که پیرمرد لباس‌های شسته شده‌اش را روی طناب پهن کرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

داستان کوتاه مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده به‌در کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هلو برو تو گلو

داستان کوتاه هلو برو تو گلو
دو نفر رفیق بودند یکی از یکی تنبل‌تر. در مسیری داشتند می‌رفتند. به یک درخت هلو رسیدند. خرهای‌شان را به درخت بستند. یکی به آن یکی گفت: برو بالا دو تا هلو بچین بیار پایین. آن یکی گفت: حسش نیست.
دنباله‌ی نوشته