داستان کوتاه امام‌زاده‌ای که با هم ساختیم

داستان کوتاه امام‌زاده‌ای که با هم ساختیم
در گذشته‌های دور، دو مرد حیله‌گر که برای به‌دست آوردن پول بی‌زحمت به هر کاری دست می‌زدند، نشستند فکرشان را روی هم گذاشتند و راه‌حلی برای پیدا کردن پول بدون زحمت پیدا کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ایراد بنی اسرائیلی

داستان کوتاه ایراد بنی اسرائیلی
بر طبق قرآن مجید پسران حضرت یعقوب و پیروان آیین یهود را قوم بنی اسرائیل می‌نامند. در زمانی که حضرت موسی به پیامبری رسیدند، این قوم به ایشان ایمان نیاوردند و هر روز به عناوین مختلف...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه با شیطان ارزن کاشته

داستان کوتاه با شیطان ارزن کاشته
روزی روزگاری شیطان از دره‌ی خوش آب و هوایی که روستایی در آن قرار داشت می‌گذشت. مردم آن روستا به دلیل داشتن آب کافی و زمین حاصلخیز، کشاورزی پر رونقی داشتند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه با یک تیر دو نشون زدن

داستان کوتاه با یک تیر دو نشون زدن
یکی بود یکی نبود، سال‌ها پیش که مثل امروز خبری از مداد و خودکار و خودنویس نبود، مردم برخی کشورها از پَر پرندگان برای نوشتن استفاده می‌کردند و در کشورهایی که نی در کنار مرداب‌های‌شان سبز می‌شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بز خری کردن

داستان کوتاه بز خری کردن
روزی ملانصرالدین گاوش را به بازار برد تا بفروشد. ملا تصمیم گرفت گاوش را خوب بشوید و آب و علف تازه به او بدهد تا بخورد و سر حال بیاید تا وقتی به بازار مال‌فروش‌ها رفت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پوست خرسی که شکار نکردی نفروش

داستان کوتاه پوست خرسی که شکار نکردی نفروش
روزی روزگاری، دو مرد که احساس می‌کردند شکارچیان ماهری هستند به‌قصد شکار خرس به جنگل رفتند. آن‌ها چند روزی را در منطقه‌ای که خرس زندگی می‌کرد گذراندند تا مخفیگاه خرس را به‌سختی پیدا کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اگر بشود، چه شود

داستان کوتاه اگر بشود، چه شود
روزی، ملانصرالدین به شهری ساحلی سفر کرد. ملا که تا آن موقع دریا را ندیده بود، وقتی به کنار دریا رسید، خیلی تعجب کرد و از دیدن این همه آب، که انتهایش معلوم نبود و تا چشم قادر به دیدن بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی‌ماند

داستان کوتاه تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی‌ماند
در جنگلی سرسبز کلاغ جوانی زندگی می‌کرد که به زیبایی‌های نداشته‌اش خیلی افتخار می‌کرد. او زیباترین پرها، پاها و منقار در میان پرندگان را از آن خود می‌دانست. کلاغ مغرور چند روزی غذا نخورده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تا کور شود هر آن‌که نتواند دید

داستان کوتاه تا کور شود هر آن‌که نتواند دید
در زمان‌های دور و کنار برکه‌ای زیبا، تعدادی از حیوانات زندگی می‌کردند. این حیوانات غذای خود را هم از این برکه تهیه می‌کردند. از جمله حیوانات این برکه چند مرغابی و لاکپشت هم بودند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تب کرد و مرد

داستان کوتاه تب کرد و مرد
در روزگاران گذشته، مردی صاحب پسری شد. این مرد تمام تلاش خود را کرد تا با بهترین شیوه فرزندش را تربیت کند. زمانی که پسرش به سن جوانی رسید جوانی مودب، خوش‌سیما و بسیار مهربان بود.
دنباله‌ی نوشته