داستان کوتاه یک آدم چقدر زمین می‌خواهد

داستان کوتاه یک آدم چقدر زمین می‌خواهد
سال‌ها قبل، بیشتر مردم کشور روسیه خیلی فقیر بودند، عده‌ی زیادی از آن‌ها با بیچارگی زندگی می‌کردند. گروهی از این آدم‌های فقیر دهقان بودند. از صبح تا شب در مزرعه کار می‌کردند و جان می‌کندند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه

داستان کوتاه کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه
گویند که در دو طرف درب ورودی کاخ سلطان محمود غزنوی، دو مستمند نشسته بودند. یکی چاپلوس بود و هر کس که رد می‌شد، از وزیر و وکیل و سلطان با چرب‌زبانی چیزی کاسب می‌شد؛ اما دیگری ساکت بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه درسی از استاد

داستان کوتاه درسی از استاد
روزی روزگاری استاد بزرگی برای سخنرانی قصد رفتن به یک روستای همسایه را داشت. مردمان زیادی با قطار به روستا می‌رفتند تا به سخنان این استاد بزرگ گوش کنند. در میان مسافران...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آنکه دلسرد نشد

داستان کوتاه آنکه دلسرد نشد
پیرمرد به‌طرف استخر رفت، تکه نانی را از جیب بزرگ کت خود درآورد و آن را ریزریز کرد و تا جایی که می‌توانست آن را دور‌تر از خود روی آب ریخت. غاز‌ها هم جمع شدند و سر تکه‌های نان به جان هم افتادند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دلی مهربان و بزرگ

داستان کوتاه دلی مهربان و بزرگ
دختر کوچکی به مهمان‌شان گفت: می‌خوای عروسک‌هامو ببینی؟ مهمان با مهربانی جواب داد: آره عزیزم. دخترک دوید و همه‌ی عروسک‌هایش را آورد. بعضی از آن‌ها خیلی با نمک بودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه محبتی که ابراز نشد

داستان کوتاه محبتی که ابراز نشد
پیرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه‌فروشی خیابان نیوهمپشایر مراجعه می‌کرد. یک روز زن عتیقه‌فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می‌گوید...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مهربانی و محبت

داستان کوتاه مهربانی و محبت
«جان» و همسرش «جنی» در محله‌ای فقیرنشین زندگی می‌کردند. جان در اداره‌ی راه‌آهن تعمیرکار بود و کار سخت و خسته کننده‌ای داشت. جنی هم در یک گل‌فروشی کارهای متفرقه انجام می‌داد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پادشاه و سه فرزندش

داستان کوتاه پادشاه و سه فرزندش
پادشاهی صاحب سه پسر بود و قصد داشت از بین آن‌ها یکی را به‌عنوان جانشین خود انتخاب کند. این کار برایش بسیار سخت بود، زیرا هر سه پسر بسیار باهوش و شجاع بودند و او نمی‌توانست به درستی قضاوت کند.
دنباله‌ی نوشته