روزی، ملانصرالدین به شهری ساحلی سفر کرد. ملا که تا آن موقع دریا را ندیده بود، وقتی به کنار دریا رسید، خیلی تعجب کرد و از دیدن این همه آب، که انتهایش معلوم نبود و تا چشم قادر به دیدن بود...
در جنگلی سرسبز کلاغ جوانی زندگی میکرد که به زیباییهای نداشتهاش خیلی افتخار میکرد. او زیباترین پرها، پاها و منقار در میان پرندگان را از آن خود میدانست. کلاغ مغرور چند روزی غذا نخورده بود.
در زمانهای دور و کنار برکهای زیبا، تعدادی از حیوانات زندگی میکردند. این حیوانات غذای خود را هم از این برکه تهیه میکردند. از جمله حیوانات این برکه چند مرغابی و لاکپشت هم بودند...
در روزگاران گذشته، مردی صاحب پسری شد. این مرد تمام تلاش خود را کرد تا با بهترین شیوه فرزندش را تربیت کند. زمانی که پسرش به سن جوانی رسید جوانی مودب، خوشسیما و بسیار مهربان بود.
در روزگاران قدیم، باغبانی یک سال برای درختهای انارش زحمت کشید، به موقع به آنها آب داد و به موقع کود مناسب پای درختان ریخت تا اینکه در نهایت میوههای خوب و سالمی برداشت کرد.
در زمانهای قدیم و در دورهای که یکی از مهمترین وسایل جنگی که افراد میتوانستند به کمک آن از خود دفاع کنند شمشیر بود، اگر جنگ به شکلی بود که رودررو انجام نمیشد...
در روزگاران گذشته، مرد کشاورزی کنار جالیزی یک نهال جوان چنار کاشت. مرد کشاورز هر فصل، سبزی یا میوهای در این جالیز میکاشت و بعد از چند ماه محصول آن بهدست میآمد.
دورهی پادشاهی شاه عباس صفوی، یکی از شکوفاترین دوران رشد و توسعه ایران بوده. یکی از عادتهای شاه عباس این بود که هر چند وقت یکبار با لباس مردم عادی و بیسروصدا صورتش را میپوشاند.
روزی، ملانصرالدین بعد از یک روز سخت کار کردن در زمین کشاورزی به خانه آمده بود و چون خیلی خسته بود، خواست استراحت کند. ملا تازه خوابش برده بود که یکی شروع به کوبیدن درب خانهاش کرد.
در زمانهای گذشته، کاروانهایی که برای حج به مکه و مدینه میرفتند، بهجز خطر راهزنها با گروهی مردم آزار نیز روبهرو بودند که مشکلاتی را در طول اقامت آنها در خانهی خدا ایجاد میکردند.