در روزگاران گذشته، مرد کشاورزی کنار جالیزی یک نهال جوان چنار کاشت. مرد کشاورز هر فصل، سبزی یا میوهای در این جالیز میکاشت و بعد از چند ماه محصول آن بهدست میآمد.
دورهی پادشاهی شاه عباس صفوی، یکی از شکوفاترین دوران رشد و توسعه ایران بوده. یکی از عادتهای شاه عباس این بود که هر چند وقت یکبار با لباس مردم عادی و بیسروصدا صورتش را میپوشاند.
روزی، ملانصرالدین بعد از یک روز سخت کار کردن در زمین کشاورزی به خانه آمده بود و چون خیلی خسته بود، خواست استراحت کند. ملا تازه خوابش برده بود که یکی شروع به کوبیدن درب خانهاش کرد.
در زمانهای گذشته، کاروانهایی که برای حج به مکه و مدینه میرفتند، بهجز خطر راهزنها با گروهی مردم آزار نیز روبهرو بودند که مشکلاتی را در طول اقامت آنها در خانهی خدا ایجاد میکردند.
روزی روزگاری در جنگل بزرگی شیری زندگی میکرد که هر روز حیوانی را شکار میکرد و میخورد. ولی این شیر علاقه داشت دوست و رفیقی برای خود داشته باشد، از طرفی حیوانی که بتواند...
روزی روزگاری، دو موش زرنگ و بازیگوش با یکدیگر در یک انباری بزرگ زندگی میکردند. آنها هر کدام برای خود در گوشهای از این انبار لانهای ساخته بودند. در این انبار یک گربهی پیر و یک سگ...
کیومرث پادشاه قدرتمند افسانهای ایران که از دلاوریهای او در شاهنامه هم یاد شده، روزی به قصد کشورگشایی، سپاهیانش را رهسپار مرزهای ایران کرد. سپاهیان بعد از یک راهپیمایی طولانی...
روزی روزگاری، یک مرد روستایی خروسی خرید. هر چه خروس بزرگتر میشد، زیباتر و خوشصداتر بهنظر میرسید. صاحب خروس به واسطهی هیکل درشت خروسش، چندین بار در جنگ با خروسها شرکت کرد.
روزی روزگاری، آسیابانی که خارج از شهر آسیاب کوچکی داشت مشغول کارهای خود بود. او هر روز گندمهایی که کشاورزان برایش میآوردند آسیاب میکرد و غروب آنها را تحویل میداد و مزدش را میگرفت.
روزی روزگاری، مردمان یک شهر که همه با هم خویشاوند بودند در اثر مصرف آب ناسالم عقل خود را از دست دادند و کارهای عجیب و غریبی میکردند. بهطور مثال هیچ کس در این شهر کار نمیکرد.