دلفین بینی‌بطری معمولی (پستانداری از خانواده‌ی دلفینان)

دلفین بینی‌بطری معمولی (پستانداری از خانواده‌ی دلفینان)
دلفین بینی‌بطری معمولی یا دلفین بینی‌بطری اطلس، جانوری دریازی، باهوش و گروه‌زیست است. آنان دسته‌هایی با چند دلفین تا بیش از ۱۰۰ دلفین برپا می‌کنند. دلفین‌های بینی‌بطری معمولی در سه گروه زندگی می‌کنند.
دنباله‌ی نوشته

دلفین نواری (پستانداری از خانواده‌ی دلفینان)

دلفین نواری (پستانداری از خانواده‌ی دلفینان)
دلفین نواری جانوری دریازی، باهوش و گروه‌زیست است. آنان دسته‌هایی با ۱۰۰ تا ۵۰۰ (گاه ۱۰۰۰) دلفین برپا می‌کنند. این جانوران بدنی دوکی‌مانند، پیشانی برآمده و چشمانی کوچک دارند.
دنباله‌ی نوشته

دلفین فرفره (پستانداری از خانواده‌ی دلفینان)

دلفین فرفره (پستانداری از خانواده‌ی دلفینان)
دلفین فرفره یا دلفین چرخان، جانوری دریازی، باهوش و گروه‌زیست است. از آن‌جا که این دلفین در پرش‌هایش که در آن گِرد یک محور به‌گونه‌ی عمودی می‌چرخد، دلفین فرفره یا دلفین چرخان نامیده می‌شود.
دنباله‌ی نوشته

دلفین خال‌دار اطلس (پستانداری از خانواده‌ی دلفینان)

دلفین خال‌دار اطلس (پستانداری از خانواده‌ی دلفینان)
دلفین خال‌دار اطلس جانوری دریازی، باهوش و گروه‌زیست است. آنان دسته‌هایی با ۵ تا ۱۵ دلفین در کرانه‌ها و دسته‌هایی با نزدیک به ۵۰ دلفین در آب‌های ژرف‌تر برپا می‌کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تغاری بشکند ماستی بریزد

داستان کوتاه تغاری بشکند ماستی بریزد
در گذشته‌های دور دختر جوانی عاشق و دلباخته‌ی مرد جوانی می‌شود. دختر هر روز ظرف (تغار) ماستی را روی سرش گذاشته و برای فروش به بازار می‌بُرد و از دور نیز معشوق خویش را می‌دید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آهسته که آسمان نداند

داستان کوتاه آهسته که آسمان نداند
پیرمرد تنهایی در کنار رودخانه زندگی می‌کرد که تمام کارهای خانه، از شستن ظرف و لباس تا پختن غذا بر عهده‌ی خودش بود. یک روز که پیرمرد لباس‌های شسته شده‌اش را روی طناب پهن کرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

داستان کوتاه مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده به‌در کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هلو برو تو گلو

داستان کوتاه هلو برو تو گلو
دو نفر رفیق بودند یکی از یکی تنبل‌تر. در مسیری داشتند می‌رفتند. به یک درخت هلو رسیدند. خرهای‌شان را به درخت بستند. یکی به آن یکی گفت: برو بالا دو تا هلو بچین بیار پایین. آن یکی گفت: حسش نیست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تخم گذاردن

داستان کوتاه تخم گذاردن
تاجر جوانی از گرفتن عیال ابا و امتناع می‌نمود و چون سبب از وی جویا شدند، گفت: زن‌ها سر نگهدار نیستند و اگر انسان چیزی در دل داشته باشد و به ایشان بگوید، فورا رفته و به سایرین بروز می‌دهند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تا این آب می‌رود، من نان می‌خورم

داستان کوتاه تا این آب می‌رود، من نان می‌خورم
روزی روزگاری عربی بیابان‌گرد، خسته و مانده، تشنه و گرسنه به شهر بغداد رسید. او قدم‌زنان می‌رفت تا به یک دُکان نانوایی رسید. او با دیدن نان‌های تازه آب از دهانش سرازیر شد و از جایی که خیلی گرسنه بود...
دنباله‌ی نوشته