داستان کوتاه در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه

داستان کوتاه در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه
روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع کرد و در خورجین الاغش گذاشت، اما همین که خواست از در خانه خارج شود، پسرش گفت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دانه دیدی، دام ندیدی

داستان کوتاه دانه دیدی، دام ندیدی
در روزگاران گذشته، کلاغ و عقابی در جنگل زندگی می‌کردند. کلاغ روی یکی از درختان بلند جنگل لانه داشت و عقاب روی قله‌ی کوه بلندی در وسط جنگل لانه ساخته بود. کلاغ خیلی دوست داشت مثل عقاب...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دروغ مصلحت‌آمیز بهتر از راست فتنه‌انگیز

داستان کوتاه دروغ مصلحت‌آمیز بهتر از راست فتنه‌انگیز
در روزگاری، مرد تاجری بود که با کشتی اجناسی را از کشوری به کشور دیگر می‌برد و با این خریدوفروش سود زیادی به دست می‌آورد و ثروت قابل توجهی جمع‌آوری می‌کرد. پول‌دار شدن این مرد که...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دشمن دانا به از نادان دوست

داستان کوتاه دشمن دانا به از نادان دوست
در زمان‌های گذشته، پادشاهی در شهری حکومت می‌کرد که بسیار رئوف و مهربان بود. پادشاه به ضعیفان کمک می‌کرد و جلوی زورگویی ثروتمندان زورگو را می‌گرفت. این پادشاه به‌خاطر رفتار منحصر به فردش...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دست بده ندارد

داستان کوتاه دست بده ندارد
روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی می‌کرد که حواسش بود تا ذره‌ای از دارایی‌هایش کم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و کتاب اموالش بود تا جایی که از خیلی اتفاقات دنیای اطرافش غافل می‌ماند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دوستی با مردم دانا نکوست

داستان کوتاه دوستی با مردم دانا نکوست
روزی روزگاری، مرد دانایی از منطقه‌ی آبادی که پر از درختان میوه بود می‌‌گذشت. ناگهان چشمه‌ی آبی را دید که از آن رودی روان شده بود. مرد که خیلی خسته بود، هوس کرد برود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

داستان کوتاه دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
روزی روزگاری، در سال‌ها پیش حکیم و دانشمند بزرگ ایرانی «محمد بن زکریای رازی» در شهر ری در جنوب تهران امروزی به دنیا آمد. رازی بعد از سال‌ها درس خواندن و شاگردی...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روغن ریخته را نذر امام‌زاده کردن

داستان کوتاه روغن ریخته را نذر امام‌زاده کردن
روزی روزگاری در روستایی کوچک که در میان کوه‌ها قرار داشت، مردم روستا با مردی ثروتمند ولی گداصفت زندگی می‌کردند. اکثر مردم روستا زندگی ساده‌ای داشتند و تمام روز را به کشاورزی...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زردآلو را برای هسته‌اش می‌خورد

داستان کوتاه زردآلو را برای هسته‌اش می‌خورد
روزی مرد خسیسی که آوازه‌ی خساست و تنگ‌نظری‌اش در شهر پیچیده بود، تصمیم گرفت برای خودش میوه بخرد. این کار برای مردی که خود را از داشتن بسیاری از نعمت‌ها محروم می‌کرد بعید بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد
می‌گویند روزی ملانصرالدین رفته بود به باغی تا کمی از میوه‌های آن باغ را بدزدد. ملا رفته بود روی شاخه‌ی درختی نشسته بود، میوه می‌چید و می‌خورد که از بد روزگار صاحب باغ از راه رسید.
دنباله‌ی نوشته