یادش بخیر قدیما که بیکلاس بودیم، بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاستر میشیم از همدیگه دورتر میشیم. قدیما که بیکلاس بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسهی رفت و آمد...
پیرمردی در حجرهی خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجرهی او گذر کرد. پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت: ای عارف! شرف حضور در حجرهی ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن.
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان میآید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند، چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت میکنند!
آوردهاند که خواجه نظامالملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و...
سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود بهعنوان معلم استخدام شده بودم. محل خدمتم یکی از روستاهای دورافتادهی سنندج بود. حقوق خوبی میگرفتم. بلافاصله پس از استخدام بهصورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
در سال بیست و سوم سلطنت جائو، لائوتزه دریافت که جنگ منجر به ویرانی زادگاهش میشود. از آنجا که سالها به مراقبه دربارهی جوهر زندگی پرداخته بود، میدانست گاهی لازم است آدم عمل کند.
در سال ۲۵۰ پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهی منطقهی تینگزدا آمادهی تاجگذاری میشد. اما بنا به قانون باید اول ازدواج میکرد. از آنجا که همسر او ملکهی آینده میشد، باید دختری را پیدا میکرد...
بعد از ده سال آموزش، زنو دریافت که دیگر میتواند به مرحلهی استاد ذِن ارتقا یابد. یک روز بارانی، به دیدار استاد نان-اینِ مشهور رفت. همین که وارد خانهی او شد، نان-این پرسید...
سامورایی بزرگی نزدیک توکیو زندگی میکرد. او پیر شده بود و خودش را وقف آموزش دادن ذن بودیسم به جوانان کرده بود. اما با وجود سن و سالش، میگفتند هنوز میتواند هر حریفی را از پای در بیاورد.