داستان کوتاه خواجه نظام الملک و همنشینی با نادان

داستان کوتاه خواجه نظام الملک و همنشینی با نادان
آورده‌اند که خواجه نظام‌الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خاطره‌ی محمد قاضی مترجم نامدار

داستان کوتاه خاطره‌ی محمد قاضی مترجم نامدار
سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود به‌عنوان معلم استخدام شده بودم. محل خدمتم یکی از روستاهای دورافتاده‌ی سنندج بود. حقوق خوبی می‌گرفتم. بلافاصله پس از استخدام به‌صورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نوشته شدن کتاب دائو ده جینگ

داستان کوتاه نوشته شدن کتاب دائو ده جینگ
در سال بیست و سوم سلطنت جائو، لائوتزه دریافت که جنگ منجر به ویرانی زادگاهش می‌شود. از آن‌جا که سال‌ها به مراقبه درباره‌ی جوهر زندگی پرداخته بود، می‌دانست گاهی لازم است آدم عمل کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قصه‌ی پریان

داستان کوتاه قصه‌ی پریان
در سال ۲۵۰ پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده‌ی منطقه‌ی تینگ‌زدا آماده‌ی تاجگذاری می‌شد. اما بنا به قانون باید اول ازدواج می‌کرد. از آن‌جا که همسر او ملکه‌ی آینده می‌شد، باید دختری را پیدا می‌کرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هدیه‌ای به‌نام توهین

داستان کوتاه هدیه‌ای به‌نام توهین
سامورایی بزرگی نزدیک توکیو زندگی می‌کرد. او پیر شده بود و خودش را وقف آموزش دادن ذن بودیسم به جوانان کرده بود. اما با وجود سن و سالش، می‌گفتند هنوز می‌تواند هر حریفی را از پای در بیاورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راندن اشباح

داستان کوتاه راندن اشباح
هیتوشی، سال‌ها، بیهوده سعی می‌کرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت، برانگیزد. اما سرنوشت سرشار از کنایه است، درست همان روزی که زن پذیرفت با او ازدواج کند، هیتوشی فهمید که او بیماری درمان‌ناپذیری دارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آموختن پرواز به اسب

داستان کوتاه آموختن پرواز به اسب
عبارت دل‌نگرانی، دو بخش است «دل» و «نگرانی». یعنی پیش از آن‌که حادثه‌ای رخ دهد، دل ما نگران واقعه‌ای باشد. یعنی سعی کنیم مشکلاتی را حل کنیم که هنوز فرصت ظهور نیافته‌اند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هدیه‌ی امپراتور

داستان کوتاه هدیه‌ی امپراتور
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به‌نام «وو» بود که کاسه‌ی گدایی‌اش را جلوی عابران می‌گرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب می‌کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قورباغه‌ی غول‌پیکر و سایه‌هایش

داستان کوتاه قورباغه‌ی غول‌پیکر و سایه‌هایش
قورباغه‌‌ها وسط روز تشکیل جلسه دادند. یکی گفت: دیگر غیر قابل تحمل است. حواصیل‌‌ها روز ما را شکار می‌کنند و راکون‌‌ها هم در شب. دیگری گفت: بله، آن‌قدر بدانید که اگر با هم باشند...
دنباله‌ی نوشته