مردی بهنام نیشیون دوستانش را به خانه دعوت کرد و برای شام قطعهای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد و گفت: برو به ده و نمک بخر.
رامان یوگی، استاد مسلم هنر تیراندازی با کمان بود. روزی، محبوبترین شاگردش را به دیدن هنرنماییاش دعوت کرد. شاگردش بیش از صد بار این برنامه را دیده بود؛ اما تصمیم گرفت از دستور استادش اطاعت کند.
در زمان بودا، زنی بهنام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج میبرد. او که نمیتوانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو میدوید و بهدنبال دارویی میگشت تا زندگی را به او بازگرداند.
سوآپی روی نیمکتش در پارک میدان مدیسون با ناراحتی تکانی خورد. وقتی شبها صدای غازهای مهاجر به گوش میرسید و وقتی زنانی که پالتوپوست نداشتند، نسبت به شوهرانشان مهربان میشدند و...
یک دلار و هشتاد و هفت سنت؛ همهاش همین بود، و شصت سنت آن هم سکههای یک سنتی بود، سکههایی که طی مدت درازی - یک سنت و دو سنت - در نتیجهی چانه زدن با بقال و سبزیفروش و قصاب گرد هم آمده بود.
در غرب میدان «واشینگتن اسکویر» در نیویورک، محلهیی هست که کوچههای باریک و پیچاپیچ آن بهطرز عجیبی همدیگر را قطع میکنند و هر تازهواردی را گیج و سرگردان میسازد.
گامهای سنگین و آهستهی پاسبان در خیابان، شب طنینانداز بود. اگرچه هنوز خیلی دیر هنگام نبود و تا انتهای شب ده دقیقهای باقی بود، اما تقریبا احدی در خیابان دیده نمیشد. بادی آواره و سرد...
بهلول شبی در خانهاش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود که قاصدی از راه رسید. قاصد پیام قاضی را به او آورده بود. قاضی میخواست بهلول آن شب شام، مهمانش باشد.
ناپلئون هیل که یکی از نویسندگان بهنام در علم موفقیت است، میگه: الان وقت آن رسیده که بهصورت قانونی ضمیر ناخودآگاه خودمون رو فریب بدیم! داستان از این قراره که: آقایی بود در فرانسه...
حکایت میکنند که شغالی در کنار باغی لانهای داشت و هر روز از سوراخ باغی که مجاور به لانهاش بود، وارد آن میشد و از میوههای باغ سیر میخورد، ضمن اینکه مقدار زیادی از آن میوهها را هم ضایع میکرد.