هفتمین سال از عمرم را میگذراندم. هفت سالگی هیجانانگیز است و من در هفت سالگیام عاشق دوچرخه بودم. آن دوران اینگونه نبود هر چیزی که دلت خواست را چند روز بعد داشته باشی.
سدید عوفی در جوامع الحکایات آورده که بهرام شاه، پسر سلطان مسعود غزنوی، حاکمی به غور فرستاد، و او بر غوریان ظلم بسیار کرد. آخر، غوریی پایافزار پوشیده، پیاده به غزنین رفت و از آن ظالم دادخواهی کرد.
پسر کوچکی وارد داروخانه شد. کارتن جوش شیرین کوچکی را به سمت تلفن هل داد و روی آن رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع به گرفتن شمارهای هفت رقمی کرد. مسئول داروخانه متوجه پسر بود.
گفتم: شما برید، منم میام الان. سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پلهها رفتم پایین. توی پاگرد طبقهی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد.
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی میکردند. عدهای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار میکردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم مینشستند...
زن جوانی در راه خانهی معشوق خود بود. از شدت شادی دیدار معشوق، متوجه مرد روحانی نشد که در حال دعا کردن بود. مرد روحانی از این توهین بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت هنگام بازگشت زن، با او صحبت کند.
روزی کشور انگلستان اقدام به واردات قورباغه میکند و یک شرکت جهان سومی هم هزار عدد قورباغه به آن کشور میفرستد. در فرودگاه نمایندهی شرکت انگلیسی مشاهده میکند که درب جعبهی حاوی قورباغهها باز است.
کلاس چهارم بودم. اون موقع رشت زندگی میکردیم. شاید حدود ۳۶ سال پیش فکر میکنم، سال ۵۶ بود. یه روز سرد زمستانی داشتیم از مدرسه با دوستم جعفرپور برمیگشتیم که برف شدید و تندوتیزی میاومد.
در روزگاران دور چندین پرسش ذهن پادشاهی را به خود مشغول کرده بود. اینکه اگر میدانست چه وقت برای شروع کاری مناسب است، به چه کسی باید بیشتر توجه کند و از چه کسانی باید دوری گزیند و...
پسرکی به رئیس صومعه گفت: دلم میخواهد راهب بشوم، اما در زندگی هیچ چیز یاد نگرفتهام. پدرم فقط به من شطرنج یاد داده است که هیچ تاثیری در روشنایی باطن من ندارد. بعضی میگویند این بازیها گناه است.