داستان کوتاه تبدیل کاغذ به سرب گداخته

داستان کوتاه تبدیل کاغذ به سرب گداخته
سدید عوفی در جوامع الحکایات آورده که بهرام شاه، پسر سلطان مسعود غزنوی، حاکمی به غور فرستاد، و او بر غوریان ظلم بسیار کرد. آخر، غوریی پای‌افزار پوشیده، پیاده به غزنین رفت و از آن ظالم دادخواهی کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چقدر شايسته‌ايم

داستان کوتاه چقدر شايسته‌ايم
پسر کوچکی وارد داروخانه شد. کارتن جوش شیرین کوچکی را به سمت تلفن هل داد و روی آن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی کرد. مسئول داروخانه متوجه پسر بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه و ناگهان چقدر زود دیر می‌شود

داستان کوتاه و ناگهان چقدر زود دیر می‌شود
گفتم: شما برید، منم میام الان. سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله‌ها رفتم پایین. توی پاگرد طبقه‌ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زبان خوش مار را از سوراخ بیرون می‌آورد

داستان کوتاه زبان خوش مار را از سوراخ بیرون می‌آورد
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. عده‌ای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار می‌کردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم می‌نشستند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حضور قلب

داستان کوتاه حضور قلب
زن جوانی در راه خانه‌ی معشوق خود بود. از شدت شادی دیدار معشوق، متوجه مرد روحانی نشد که در حال دعا کردن بود. مرد روحانی از این توهین بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت هنگام بازگشت زن، با او صحبت کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه واردات قورباغه

داستان کوتاه واردات قورباغه
روزی کشور انگلستان اقدام به واردات قورباغه می‌کند و یک شرکت جهان سومی هم هزار عدد قورباغه به آن کشور می‌فرستد. در فرودگاه نماینده‌ی شرکت انگلیسی مشاهده می‌کند که درب جعبه‌ی حاوی قورباغه‌ها باز است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همدلی و مهربانی

داستان کوتاه همدلی و مهربانی
کلاس چهارم بودم. اون موقع رشت زندگی می‌کردیم. شاید حدود ۳۶ سال پیش فکر می‌کنم، سال ۵۶ بود. یه روز سرد زمستانی داشتیم از مدرسه با دوستم جعفرپور برمی‌گشتیم که برف شدید و تندوتیزی می‌اومد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سه پرسش

داستان کوتاه سه پرسش
در روزگاران دور چندین پرسش ذهن پادشاهی را به خود مشغول کرده بود. این‌که اگر می‌دانست چه وقت برای شروع کاری مناسب است، به چه کسی باید بیشتر توجه کند و از چه کسانی باید دوری گزیند و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پسرک شطرنج‌باز و راهب صومعه

داستان کوتاه پسرک شطرنج‌باز و راهب صومعه
پسرکی به رئیس صومعه گفت: دلم می‌خواهد راهب بشوم، اما در زندگی هیچ چیز یاد نگرفته‌ام. پدرم فقط به من شطرنج یاد داده است که هیچ تاثیری در روشنایی باطن من ندارد. بعضی می‌گویند این بازی‌ها گناه است.
دنباله‌ی نوشته