داستان کوتاه کلاغ هوشمند

داستان کوتاه کلاغ هوشمند
روایت کرده‌اند که در زمان‌های بسیار دور در نزدیکی‌های شهری بزرگ، کوهی بود بسیار بلند که بر روی آن کوه صدها درخت تنومند و بزرگ و پرشاخ و برگ روییده بود و بر روی یکی از درختان...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه امتحان عیاران

داستان کوتاه امتحان عیاران
روایت کرده‌اند که در زمانی نه چندان دور و در شهری کوچک عده‌ای از عیاران جوانمرد نشسته بودند و مشغول صحبت با یکدیگر بودند که مردی را دیدند که وارد آن مکانی که آن‌ها بودند شد و سلام کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیرزن فقیر

داستان کوتاه پیرزن فقیر
در روزگاران گذشته، پیرزن فقیری بود که از مال دنیا فقط یک خانه‌ی مخروبه داشت و با فقر و فلاکت روزگار می‌گذرانید و تنها کاری که از دستش برمی‌آمد، این بود که روزها را در جلوی در خانه‌اش می‌نشست...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرد وام‌دار و خواجه‌ی بخشنده

داستان کوتاه مرد وام‌دار و خواجه‌ی بخشنده
در روزگارانی نه چندان دور، مردی زندگی می‌کرد که برای امرار معاش و گذران زندگی و خرج خود و زن و فرزندانش بسیار قرض کرده بود و به همین جهت به افراد زیادی بدهکار بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دزد و ساس

داستان کوتاه دزد و ساس
روزی یک دزد می‌خواست که به خانه‌ی یک فرد ثروتمند دستبرد بزند و تمام اموال او را بدزدد. او در فکرش نقشه‌ها می‌کشید و حیله‌ها به‌کار می‌برد و با نیرنگ‌ها و حقه‌ها می‌خواست تا به مراد دل خویش برسد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چهل طوطی

داستان کوتاه چهل طوطی
در مملکت هند تاجری بود که او را خواجه خداداد نام بود و او را دولت (دارایی) فراوان بود و زن نداشت. هر چه او را تکلیف زن می‌نمودند، قبول نمی‌کرد. روزی پیرزالی نزد او آمد و گفت: ای خواجه چرا تو زن نمی‌گیری؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرد مسافر و جواهرفروش

داستان کوتاه مرد مسافر و جواهرفروش
در روزگاران گذشته در یکی از شهرها چند نفر شکارچی به شکار کردن حیوانات جنگلی و صحرایی مشغول بودند و بدین طریق روزگار خود را می‌گذراندند. آن‌ها بعضی از حیوانات را به‌خاطر گوشت‌شان صید می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کبوتر با کبوتر باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز

داستان کوتاه کبوتر با کبوتر باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز
مرد شکارچی‌ای هر روز در جاهای مختلفی از جنگل و کوهستان که می‌دانست پرندگان برای خوردن دانه و غذا جمع می‌شوند، دامی پهن می‌کرد. وقتی پرندگان در دامی که او پهن کرده بود، اسیر می‌شدند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سزای نیکی بدی است

داستان کوتاه سزای نیکی بدی است
روزی مردی از بیابانی در حال عبور بود که دید ماری درون آتشی در حال سوختن است. چوب‌دستی‌اش را به درون آتش برد و مار را نجات داد. مار که داشت از چوب‌دستی بالا می‌رفت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مار و قورباغه

داستان کوتاه مار و قورباغه
یکی بود، یکی نبود. در برکه‌ای که بسیار زیبا و با صفا بود قورباغه‌ای لانه داشت و در نزدیکی آن، ماری زندگی می‌کرد. در زمان تخم‌گذاری قورباغه، و زمانی که تخم‌هایش به بچه تبدیل می‌شد...
دنباله‌ی نوشته