داستان کوتاه راندن اشباح

داستان کوتاه راندن اشباح
هیتوشی، سال‌ها، بیهوده سعی می‌کرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت، برانگیزد. اما سرنوشت سرشار از کنایه است، درست همان روزی که زن پذیرفت با او ازدواج کند، هیتوشی فهمید که او بیماری درمان‌ناپذیری دارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آموختن پرواز به اسب

داستان کوتاه آموختن پرواز به اسب
عبارت دل‌نگرانی، دو بخش است «دل» و «نگرانی». یعنی پیش از آن‌که حادثه‌ای رخ دهد، دل ما نگران واقعه‌ای باشد. یعنی سعی کنیم مشکلاتی را حل کنیم که هنوز فرصت ظهور نیافته‌اند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هدیه‌ی امپراتور

داستان کوتاه هدیه‌ی امپراتور
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به‌نام «وو» بود که کاسه‌ی گدایی‌اش را جلوی عابران می‌گرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب می‌کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قورباغه‌ی غول‌پیکر و سایه‌هایش

داستان کوتاه قورباغه‌ی غول‌پیکر و سایه‌هایش
قورباغه‌‌ها وسط روز تشکیل جلسه دادند. یکی گفت: دیگر غیر قابل تحمل است. حواصیل‌‌ها روز ما را شکار می‌کنند و راکون‌‌ها هم در شب. دیگری گفت: بله، آن‌قدر بدانید که اگر با هم باشند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پرداخت بهای واقعی

داستان کوتاه پرداخت بهای واقعی
مردی به‌نام نی‌شی‌ون دوستانش را به خانه دعوت کرد و برای شام قطعه‌ای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد و گفت: برو به ده و نمک بخر.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه توانایی راستین

داستان کوتاه توانایی راستین
رامان یوگی، استاد مسلم هنر تیراندازی با کمان بود. روزی، محبوب‌ترین شاگردش را به دیدن هنرنمایی‌اش دعوت کرد. شاگردش بیش از صد بار این برنامه را دیده بود؛ اما تصمیم گرفت از دستور استادش اطاعت کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه رویارویی با رنج

داستان کوتاه رویارویی با رنج
در زمان بودا، زنی به‌نام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج می‌برد. او که نمی‌توانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو می‌دوید و به‌دنبال دارویی می‌گشت تا زندگی را به او بازگرداند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پلیس و سرود کلیسا یا سوآپی‌ و پاسبان‌ها

داستان کوتاه پلیس و سرود کلیسا یا سوآپی‌ و پاسبان‌ها
سوآپی روی نیمکتش در پارک میدان مدیسون با ناراحتی تکانی خورد. وقتی شب‌ها صدای غازهای مهاجر به گوش می‌رسید و وقتی زنانی که پالتوپوست نداشتند، نسبت به شوهران‌شان مهربان می‌شدند و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ارمغان موبد

داستان کوتاه ارمغان موبد
یک دلار و هشتاد و هفت سنت؛ همه‌اش همین بود، و شصت سنت آن هم سکه‌های یک سنتی بود، سکه‌هایی که طی مدت درازی - یک سنت و دو سنت - در نتیجه‌ی چانه زدن با بقال و سبزی‌فروش و قصاب گرد هم آمده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آخرین برگ

داستان کوتاه آخرین برگ
در غرب میدان «واشینگتن اسکویر» در نیویورک، محله‌یی هست که کوچه‌های باریک و پیچاپیچ آن به‌طرز عجیبی همدیگر را قطع می‌کنند و هر تازه‌واردی را گیج و سرگردان می‌سازد.
دنباله‌ی نوشته