شاعری نزد پادشاهی رفت و قصیدهای را که در مدح او ساخته بود، خواند. قصید بسیار پسند واقع شده و شاه به او گفت: آیا ترجیح میدهی که سیصد تومان صلهی این قصیده را به تو بپردازم...
شخصی وارد شهری شده و به مسجد رفت. دید موذن بالای گلدسته ایستاده و اذان میگوید و قطعه کاغذی در دست خود گرفته و هر نوبت نظر به آن میاندازد. آن شخص بالای گلدسته رفت و...
سه نفر رهگذر دیناری پیدا کرده، خواستند آن را مابین خود تقسیم نمایند. یکی از آنها گفت: رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند: چه کار؟ گفت: هر یک از ما یک دروغی میگوییم، دروغ هر کس که بزرگتر شد...
یکی از فراعنهی مصر بهیادگارِ فتوحاتِ خود منارهای ساخته و حکم داده بود هر کس از پای آن مناره بخواهد عبود نماید، باید تعظیم نموده و زمین را ببوسد و اگر کسی این کار را نکند...
به چروک صورتش چین انداخت و گفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون. اگه واقعا دلت باهاشه، کار خودت رو بکن و پاش بمون. منم تو چهارده سالگی دلم با پسر سبزیفروش محل بود.
دختربچهای که هر روز در پارک بازی میکرد، یک صبح هنگام بازی به یک مرد اندوهگین که روی نیمکت نشسته بود، لبخند زد. مرد اندوهگین بهخاطر لبخند بیدلیل آن دخترک غریبه احساس بهتری پیدا کرد.
یادش بخیر قدیما که بیکلاس بودیم، بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاستر میشیم از همدیگه دورتر میشیم. قدیما که بیکلاس بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسهی رفت و آمد...
پیرمردی در حجرهی خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجرهی او گذر کرد. پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت: ای عارف! شرف حضور در حجرهی ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن.
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان میآید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند، چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت میکنند!