داستان کوتاه تغاری بشکند ماستی بریزد

داستان کوتاه تغاری بشکند ماستی بریزد
در گذشته‌های دور دختر جوانی عاشق و دلباخته‌ی مرد جوانی می‌شود. دختر هر روز ظرف (تغار) ماستی را روی سرش گذاشته و برای فروش به بازار می‌بُرد و از دور نیز معشوق خویش را می‌دید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آهسته که آسمان نداند

داستان کوتاه آهسته که آسمان نداند
پیرمرد تنهایی در کنار رودخانه زندگی می‌کرد که تمام کارهای خانه، از شستن ظرف و لباس تا پختن غذا بر عهده‌ی خودش بود. یک روز که پیرمرد لباس‌های شسته شده‌اش را روی طناب پهن کرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

داستان کوتاه مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده به‌در کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هلو برو تو گلو

داستان کوتاه هلو برو تو گلو
دو نفر رفیق بودند یکی از یکی تنبل‌تر. در مسیری داشتند می‌رفتند. به یک درخت هلو رسیدند. خرهای‌شان را به درخت بستند. یکی به آن یکی گفت: برو بالا دو تا هلو بچین بیار پایین. آن یکی گفت: حسش نیست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تخم گذاردن

داستان کوتاه تخم گذاردن
تاجر جوانی از گرفتن عیال ابا و امتناع می‌نمود و چون سبب از وی جویا شدند، گفت: زن‌ها سر نگهدار نیستند و اگر انسان چیزی در دل داشته باشد و به ایشان بگوید، فورا رفته و به سایرین بروز می‌دهند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تا این آب می‌رود، من نان می‌خورم

داستان کوتاه تا این آب می‌رود، من نان می‌خورم
روزی روزگاری عربی بیابان‌گرد، خسته و مانده، تشنه و گرسنه به شهر بغداد رسید. او قدم‌زنان می‌رفت تا به یک دُکان نانوایی رسید. او با دیدن نان‌های تازه آب از دهانش سرازیر شد و از جایی که خیلی گرسنه بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چاه کن همیشه ته چاه است

داستان کوتاه چاه کن همیشه ته چاه است
روزی روزگاری در زمان حکومت عباسیان، مرد عربی در نزد حاکم عزیز و دوست‌داشتنی بود، به همین دلیل خدمه‌ای به رابطه‌ی حاکم و مرد عرب حسادت می‌کرد و در نظر داشت مرد عرب را از چشم حاکم بیاندازد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ابوایوب و منصور خلیفه‌ی عباسی

داستان کوتاه ابوایوب و منصور خلیفه‌ی عباسی
ابوایوب مرزبانی وزیر منصور، هرگاه به محضر منصور فرا خوانده می‌شد، رنگ می‌باخت و می‌لرزید و هنگامی که بیرون می‌آمد، رنگ به چهره‌اش برمی‌گشت. وی را گفتند: با آن‌که بسیار نزد خلیفه روی...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حکیم زیرک و ابوعلی سینا

داستان کوتاه حکیم زیرک و ابوعلی سینا
در روزگاران قدیم، هنگامی که ابوعلی سینا دانشمند و پزشک مشهور ایرانی از این شهر به آن شهر می‌رفت و از ظلم و ستم پادشاهان در فرار بود، در سر راهش به شهر زیبای همدان رسید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آخرین دانه‌ی کبریت

داستان کوتاه آخرین دانه‌ی کبریت
در یکی از قهوه‌خانه‌های دور از مرکز شهر پاریس که ملاقاتگاه دزدان و ارازل و اوباش بود، تنها بعد از نصف شب در سر میزی نشسته و روزنامه‌ای که تفصیل بازی‌های تماشاخانه و...
دنباله‌ی نوشته