داستان کوتاه قایق نجات

داستان کوتاه قایق نجات
معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل می‌کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه برای ۲۵ دلار متشکرم

داستان کوتاه برای ۲۵ دلار متشکرم
یک باور را وارد شغل اولم کردم که مطمئنا مرا به دردسر می‌انداخت: همه باید مرا دوست داشته باشند. البته این باور دو اشتباه داشت؛ یک «همه» و دیگری «همیشه». وقتی شروع به فروشندگی کردم...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چه کسی چتر نجات شما را می‌بندد؟

داستان کوتاه چه کسی چتر نجات شما را می‌بندد؟
چارلز پلوم، یکی از خلبانان نیروی دریایی بود. پس از هفتاد و پنج ماموریت جنگی، هواپیمای او مورد اصابت یک موشک زمین به هوا قرار گرفت. پلوم بیرون پرید و به اسارت دشمن درآمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ایده بهبود توپ‌های دریایی

داستان کوتاه ایده بهبود توپ‌های دریایی
در سال ۱۸۹۸ میلادی تیراندازی با توپ‌های دریایی بسیار ناکارآمد و بدنام بود. گزارش یک بررسی نشان می‌دهد که از ۹۵۰۰ شلیک تنها ۱۲۱ گلوله به هدف می‌خورد! (کمی بیش از یک درصد از شلیک‌ها!)
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا، هیزم‌شکن و زبان تبر

داستان کوتاه شیوانا، هیزم‌شکن و زبان تبر
هیزم‌شکن تنومند، اما بدخلقی در نزدیکی دهکده‌ی شیوانا زندگی می‌کرد. هیزم‌شکن بسیار قوی بود و می‌توانست در کمتر از یک هفته یکصد تنه‌ی تراشیده‌ی درخت قطور را تهیه و تحویل دهد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زنجیره‌ی محبت

داستان کوتاه زنجیره‌ی محبت
در سفر اخیرم به ایران، برای پیگیری گواهینامه‌ام رفته بودم پلیس +۱۰. پرونده‌ام یک تمبر ۱۰۰۰ تومانی کم داشت تا کامل شود. اما کارت بانکی‌ام مبلغ ۱۰۰۰ تومان را نمی‌کشید و امکان پرداخت نقدی هم وجود نداشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مکث کردن رو یاد بگیریم

داستان کوتاه مکث کردن رو یاد بگیریم
تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: یک‌ونیم کیلو سبزی خوردن. همسرم آمد، بدو بدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز می‌کردم سبزی‌ها را دیدم، یک‌ونیم کیلو نبود!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه علی باغبان‌باشی، قهرمان دوی ایران

داستان کوتاه علی باغبان‌باشی، قهرمان دوی ایران
در اون سال‌ها ژاندارم‌ها می‌رفتن روستاها سرباز بگیری. من رو گرفتن بردند به سربازخونه‌ای در مشهد. هنوز ۴۵ روز نگذشته بود، که خیلی دلم برای خانواده‌ام تنگ شد. اما مرخصی ندادن.
دنباله‌ی نوشته