در اون سالها ژاندارمها میرفتن روستاها سرباز بگیری. من رو گرفتن بردند به سربازخونهای در مشهد. هنوز ۴۵ روز نگذشته بود، که خیلی دلم برای خانوادهام تنگ شد. اما مرخصی ندادن.
بعد از اینکه رئیس جمهور شدم، از محافظانم خواستم در شهر قدم بزنیم. بعد از پیادهروی برای صرف ناهار به رستوران رفتیم. در یکی از رستورانهای مرکزی نشسته بودیم.
همسرم سرما خورده. برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده. از صبح تا شب درازکش رو به روی تلویزیون است یا در اتاق خواب میخوابد. بندهی خدا بدجور سرما خورده.
من کلاس اول دبستان بودم. این اخوی ما که اکنون دو سال از من بزرگتر هستند، که بهخاطر میآورم که در آن زمان هم، دو سال از من بزرگتر بودند، در همه جا و در همه کار با هم بودیم، عینهو دو تا شریک.
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همهی ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق میخواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
آمیتاب باچان (بازیگر هندی بالیوود) میگوید: در اوج حرفهام یکبار با طیاره سفر میکردم. مسافر پهلویم آقای سالخوردهای بود که دریشی ساده پوشیده بود. بهنظر میرسید از طبقهی متوسط و تحصیلکرده است.
چند وقت پیش یک سفر کاری داشتم. من همیشه عادت دارم زود وارد ایستگاه قطار میشوم تا بتوانم سریعتر در تختهای بالاتر جا بگیرم. آن روز دیرتر وارد ایستگاه شدم.
بهرام گرامی، معروف به بهرام قصاب، میلیاردر ایرانی است که بزرگترین کورهی آجرپزی خصوصی در منطقهی تمبی مسجد سلیمان را با بیش از دویست هزار سفال و آجر، وقف خیریه کرده است.
روزی دو بازرگان به حساب معاملههایشان میرسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت: اشتباه میکنی.