من کلاس اول دبستان بودم. این اخوی ما که اکنون دو سال از من بزرگتر هستند، که بهخاطر میآورم که در آن زمان هم، دو سال از من بزرگتر بودند، در همه جا و در همه کار با هم بودیم، عینهو دو تا شریک.
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همهی ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق میخواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
آمیتاب باچان (بازیگر هندی بالیوود) میگوید: در اوج حرفهام یکبار با طیاره سفر میکردم. مسافر پهلویم آقای سالخوردهای بود که دریشی ساده پوشیده بود. بهنظر میرسید از طبقهی متوسط و تحصیلکرده است.
چند وقت پیش یک سفر کاری داشتم. من همیشه عادت دارم زود وارد ایستگاه قطار میشوم تا بتوانم سریعتر در تختهای بالاتر جا بگیرم. آن روز دیرتر وارد ایستگاه شدم.
بهرام گرامی، معروف به بهرام قصاب، میلیاردر ایرانی است که بزرگترین کورهی آجرپزی خصوصی در منطقهی تمبی مسجد سلیمان را با بیش از دویست هزار سفال و آجر، وقف خیریه کرده است.
روزی دو بازرگان به حساب معاملههایشان میرسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت: اشتباه میکنی.
در گذشتههای دور دختر جوانی عاشق و دلباختهی مرد جوانی میشود. دختر هر روز ظرف (تغار) ماستی را روی سرش گذاشته و برای فروش به بازار میبُرد و از دور نیز معشوق خویش را میدید.
پیرمرد تنهایی در کنار رودخانه زندگی میکرد که تمام کارهای خانه، از شستن ظرف و لباس تا پختن غذا بر عهدهی خودش بود. یک روز که پیرمرد لباسهای شسته شدهاش را روی طناب پهن کرد...
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده بهدر کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند.